این فیلم داستان یک پسربچه به نام مایک را دنبال می‌کند که در یک ساحل قشنگ اما خالی از سکنه در جنوب استرالیا بزرگ می‌شود و به صورت غیرمنتظره‌ای یک پلیکان یتیم را نجات و سپس رشد می‌دهد…
همه چیز از باران و توفان آغاز می‌شود. پدری برای پسرش داستانی اسطوره ای را نقل می‌کند؛ داستانی به غایت غریب که اما خیلی زود باورش می‌کنیم. در چند بخش زندگی شخصیت اصلی را شاهدیم: در اوایل قرن بیستم با یک کودک و مادربزرگ وحشی‌اش که در روستایی به نام تومباد (Tumbbad) در زنجیر نگهداری می‌شود روبرو هستیم، اما این مادربزرگ راز گنج و محل آن را می‌داند. این پسر به هنگام ترک آنجا با مادرش به او قول می‌دهد که هیچ گاه به تومباد بازنگردد، اما در اپیزود بعد او بازگشته و راز گنج را از مادربزرگش می‌پرسد و این آغاز ماجرای پر پیج و خمی است که این مرد را به هزارتوی وحشتناکی می‌کشاند؛ هزار توی حرص و آز.
داستان این فیلم بر اساس رویداد های واقعی می باشد. در سال 1950 گروهبان سلیمان در جنگ کره ایی ها شرکت می کند او کودکی را که تمام خانواده اش را در جنگ از دست داده است پیدا می کند و نام او را آیلا می گذارد. در روز های پایانی جنگ به سلیمان گفته می شود که باید به خانه بازگردند اما او نمی خواهد آیلا را ترک کند و از تمام قدرتی که دارد استفاده می کند تا او را با خود ببرد اما…
شش جوان غریبه که به خیال بردن جایزه ده هزار دلاری یک مسابقه، وارد ساختمانی می‌شوند، خود را در شرایطی می‌بینند که بایستی برای بقا و فرار از مرگ تلاش کنند…
نانسی فریمن بر این باور هست که در دوران کودکی ربوده شده است. او که در حال تحقیق بر روی این موضوع می‌باشد، به طور اتفاقی زوجی را ملاقات می‌کند که حدود سی سال هست فرزندشان ناپدید شده است و…