پنجاه رمان خوب قلم قوی
با سلام و صلوات اهالی محل از ماشین پایین آمد. همسایهها از
رمان خوب راضیهخانم شنیده بودند آنروز خاتون به خانهاش برمیگردد. قصاب محله به سفارش اهالی، گوسفند دُرُشتی مقابل پای خاتون زمین زد و صلوات مردم بالا رفت. پیرزن ناتوانتر از آن بود که بیاستد و با تکتک همسایهها احوالپرسی و تشکر کند. چادرش مثل همیشه زیر بغلش جمع بود و روسریاش افتاده تا پایین سینهاش. پروانهای هم زیر گلویش تاب میخورد. صورتش پشت دودِ اسپند میدرخشید. اما بیحال و جانتر از قبل! شمیم و عاطفه پناهش شده بودند تا نیفتد.