پنجاه رمان خوب قلم قوی
با سلام و صلوات اهالی محل از ماشین پایین آمد. همسایهها از رمان خوب راضیهخانم شنیده بودند آنروز خاتون به خانهاش برمیگردد. قصاب محله به سفارش اهالی، گوسفند دُرُشتی مقابل پای خاتون زمین زد و صلوات مردم بالا رفت. پیرزن ناتوانتر از آن بود که بیاستد و با تکتک همسایهها احوالپرسی و تشکر کند. چادرش مثل همیشه زیر بغلش جمع بود و روسریاش افتاده تا پایین سینهاش. پروانهای هم زیر گلویش تاب میخورد. صورتش پشت دودِ اسپند میدرخشید. اما بیحال و جانتر از قبل! شمیم و عاطفه پناهش شده بودند تا نیفتد.
پاهایش هم قد قلبش درد داشت و زبانش یارای گردش و مهربانی کردن همیشگی نبود. با اینحال سرش سمت همه تاب میخورد و رمان قلم قوی نجواکنان تشکر میکرد. عاطفه و شمیم زبان خاتون شدند و بلند و محترمانه قدردانی کردند. تعارفاتشان برای داخل شدن اهالی بیثمر ماند. راضیه خانم دخالت کرد و صلاح ندید دور خاتون را شلوغ کنند. زنها که داخل رفتند، علی و یاسر جایشان را پُر کردند و دَمی بیشتر کنار همسایهها ماندند. اولین کسانی که در بدو ورود به پای خاتون چسبیدند، دوقلوها بودند. عسل و هستی فورا بغلشان کردند تا خاتون را ببينند.
پیرزن در حال قربان صدقه رفتن با صدایی ضعیف، سمت تختی که برایش آماده کرده بودند، رفت. نشست و در حال شُل کردنِ گیرندهی زیرگلویش گفت: -چرا تختو آوردید بیرون بسط میدون؟ عاطفه در حال گرفتن لباسهای اضافی خاتون گفت: -تو اتاق که نمیتونی بمونی. حالا حالاها باید استراحت کنی. اون تو دلت میگرفت. پیرزن به دستهای عاطفه چشم دوخت و تند تند پاهایش را روی تخت میکشید تا تکیه دهد: -بَده تختو این بسط گذاشتیتون ننه. مردم میان، میرن خوبیت نداره. پشت خاتون را صاف کرد و گفت:
با این حالتم دست از قِر و فر خونهات ورنمیداری مامان؟ تو رو خدا به فکر جونت باش یهخرده. خاتون کوتاه آمد. نگاهش دور خانه چرخید و روی دوقلوها ماند. جانش داشت برای مانلی و شایلی درمیآمد بغلشان کند. دوقلوها همچنان بغل عمههایشان بودند و دقیق به پيرزن نگاه میکردند. کاملا متوجه شده بودند مثل همیشه نیست. خاتون لبخندی زد و دستهایش را برای دوقلوها باز کردند. گوشههای لبش که چین افتاد، دو کودک مثل فشنگ از آغوش هستی و عسل پایین آمدند و سمت خاتون دویدند.
به تخت چسبیدند و مانند کوآلا شروع به بالا رفتن کردند. شمیم و عاطفه کمکشان کردند تا طرفین پیرزن بنشینند. خاتون دو دستِ چروکش را دور آنها انداخت و به سینهاش فشار داد. موهای کرکیشان را بوسید و حسابي قربانصدقهشان رفت. شایلی سرش را بالا گرفت و به پیرزن نگاه میکرد اما مانلی سرش را روی پای خاتون گذاشته بود و تکان نمیخورد. انگار آرامش گرفته بود. پیرزن دستش را نرم پشت کودک میکشید و برایش شعر میخواند. بیرمق اما دلچسب: “مادربزرگ پیشی، مریضه حال نداره مامان بابای پیشی،
هر دو میرن اداره پیش مادربزرگش فقط پیشی میمونه کمک به مادربزرگ، خوبه خودش میدونه وقتی میخواد راه بره، براش عصا میاره یه استکان پرآب، قرص و دوا میاره مواظبه نیفته، وقتی میخواد بشینه عینکو میده دستش، اگه روی زمینه مادربزرگ پیشی، میگه الهی پیر شی خیر ببینی پیشی جان، الهی قد شیر شی شعراز #ماهنامهنبات” برگرفته از دانلود رمان رمان بوک همه شروع به خندیدن کردند و آرام کف زدند. جو کاملا برگشت. دوقلوها از صدای خندهی اطرافیان جان گرفتند. روی تخت نشستند و شروع به خندیدن و دست زدن کردند. شمیم سمت دخترهایش رفت و گفت …